شادترین لحظه زندگیم
مامانی گل پسر عزیزم می خوام یه قصه عجیب و باور نکردنی رو برات تعریف کنم
میدونی اون روزی که خبر حامله بودنمو به تو عزیزترین کسم شنیدم برا چی رفته بودم دکتر با بابات تو ایران عقد کردیم و برا شروع زندگیمون رفتیم ترکیه . من فکر میکردم نازا هستم چون دکترا اینو تو ایران بهم گفته بودن اما خوشگلم وقتی دکترم تو ترکیه بعد از توضیحات من و ارائه مدارک پزشکی اومد منو سونو گرافی کنه گفت خانم این که تو شکمته و پنج هفته شه پس چیه تو حامله ای . انگار دنیا رو بهم دادن خدا جواب عشق منو به خونوادم و همسر عزیزم داده بود . پریدم و باباتو بوسیدم . دکتر و بابات تو خوشحالی من شریک شدن عزیزم دکتر می گفت یه معجزه ست حامله شدن من به تو . توصیف اون لحظه امکان پذیره و خوشحالی اون موقع الان هم که دارم می نویسم باعث می شه که مو به تنم سیخ بشه و قلبم انگار از سینم می خواد بیرون بیاد.
تو زیباترین هدیه خدا به من هستی و قشنگترین هدیه بابات به من
به قول ترکا خوب شد که اومدی ( iyiki dogdun bitanem )
فعلا خدانگهدارتون.